خاطرات یک دیوانه

متن مرتبط با «بیمارستان» در سایت خاطرات یک دیوانه نوشته شده است

بیمارستان

  • تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۰۴در اوج ناامیدی خوشبختانه بابام چشماشوباز کرد.دیدن مردی که روزگاری برای خودش یلی بود وهمیشه باهاش درگیر بودم و هیچ انعطافینداشت ،روی تخت بیمارستان در حالیکه چشماشبسته بود و دست و پاش رو به تخت بسته بودنو هی دست و پا میزد خیلی سخت بود.خواهرم دیروز گفت وقتی میری به بابا سر بزنیبشین نیم ساعت باهاش حرف بزن واسش خوبه.بهش میگم من تو تمام عمرم نیم ساعت با باباحرف نزدم.الان چی بهش بگم؟؟جدی حس دو گانه ای دارم....نسبت به بابا!!این کلمه همیشه برام عجیب بوده.دکتر میگه ریه سمت چپش عفونت داره.امیدوارمزودتر برگرده خونه ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها