دیروز بالاخره آرشا رو بردم استادیوم
خیلی وقت بود میگفت بریم استادیوم و بالاخره
رفیقم بلیط گرفت و شانس ما بارون زد با خودم
گفتم ای بابا شانس این بچه رو ببین چه بارونی
گرفت خلاصه ساعت شش و نیم راه افتادیم و
ساعت هفت و نیم رسیدیم به استادیوم و رفیقم
رو دیدیم و رفتیم تو و تقریبا ساعت ۸ توی طبقه
دوم استادیوم آزادی بالای روبروی جایگاه مستقر
شدیم.خوشبختانه بارون قطع شد و تا بازی شروع
شد دقیقه ۴ استقلال گل خورد!!!!مساوی تو این
بازی حتی به معنی از دست رفتن قهرمانی بود.
خلاصه اعصاب من خورد آرشا و بچه خواهرم هم
خورد تو پرشون تا اینکه یهو یه آقایی که بوق
میفروخت رسید و دو تا بوق برای بچه ها خریدم
و اینا تا آخرش مشغول بودن هر چند مغز منو
ترکوندن.خلاصه نیمه دوم شد و استقلال یکی زد
و درست لحظات پایانی خیلی دراماتیک گل دوم
رو زد و رفتیم هوا!!!خیلی خوب بود.خاطره ی
خیلی قشنگی بود برای بچه ها.من هیچوقت با
پدرم نرفتم استادیوم و همیشه با رفیقام میرفتم
اولین بار ۱۴ سالم بود و با چند تا از دوستام رفتیم
استادیوم.یادش بخیر.خیلی دلم میخواست این
خاطره ی قشنگ با برد استقلال همراه بشه و تا
ابد تو ذهنشون بمونه.فقط حیف شد پسر کوچیکم
رو نتونستیم ببریم و کلی غصه خورد.البته تازه
بهش نگفتم میریم استادیوم.گفتیم میریم تست
فوتبال.بچه ها هم لباس استقلال پوشیده بودن
و کلی کیف کردن.روز خوبی بود.حتی خواهرم هم
بعد از مدتها از ته دل خوشحال بود....
خاطرات یک دیوانه...برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 14