خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ
تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۳/۰۱/۲۷من دارم کم کم به خنثی ترین حالتم میرسم.یعنی چی؟میگم برات.یعنی دیگه کلا حسی نداشته باشم.به هیچ چیزی.صفر مطلق.قبلا مدل موهام و مرتب کردنشونخیلی برام مهم بود ولی الان دیگه حتی تو آینههم خودم رو نمیبینم.مهم نیست.لباسام دیگه مهم نیست.همه چیز بهم ریختست.حال خواهرا و مادرم خوب نیست و حقیقتا منمعذاب وجدان میگیرم اگه بخوام نرمال رفتارکنم.شاید من باید شروع کنم.شایدم باید صبرکنم اونا بهتر بشن.داشتم میگفتم دارم میسرسم به خنثی بودن.منت یه آدمهایی رو میکشم و باهاشون حرفمیزنم که تو خوابم هم نمیدیدم.یه کارایی میکنمکه همیشه مسخره میکردم.امروز به مامان میگم بیا این خونه رو بفروش تاهممون با پولش بتونیم عشق کنیم.خیلی ریلکسبرگشته میگه بابا همیشه میگفت تو واسه ما پسرنمیشی!!!!بعدم نشست گریه کرد.واقعا عصبانیشدم و سریع رفتم بیرون.کلی عصر زنگ زدمگفتم شب بیا بریم بیرون گفت رفتم واست آجیلگرفتم باشه!!! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:08

تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۲فروشنده ی مغازه روسری فروشیم دختر بدی نیستخیلی سر و زبون داره و کارشم خوبه قابل اعتمادهم هست.دو روز رو کلا نمیاد.دو روز رو نصفهمیاد و سه روز رو کامل میاد.قرار بود آخر ماهیکه گذشت یعنی فروردین بره.دیروز رفتم و کلیدرو تحویل داد و یه کم حرف زدیم و گفت من قبلاز عید گفتم میخوام برم شما هیچی نگفتید!گفتم خانم ف یعنی شما توقع داشتید بگم چرا؟گفت بله.گفتم من فکر میکردم شما دختر عاقل وبالغی باشید و اگه میخواستید بمونید میگفتیدخلاصه یه کم حرف زدیم گفتم اگه مشکلتونحقوقه میتونیم حلش کنیم(پارسال با اون شرایطکه گفتم تقریبا ۱۲ ۱۳ تومن میدادم بهش)گفت اگهبیست و خورده ای بدید میمونم.گفتم تشریفببرید به سلامت.واقعا نمیدونم اینا فکر میکننمن چقدر درامد دارم که اینجوری پیشنهاد میدنخلاصه از فردا خودم باید برم مغازه تا فروشندهپیدا کنم! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:08

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۱/۱۵دو روز پیش دو ماه از فوت بابام گذشت کهنشد بریم سر خاک و امروز با خواهرام رفتیم.هنوزم هم عجیبه اینکه میری بالا سر یه قبر کهدورش پر از قبره و هر کدوم عزیز یک خانواده.میری بالا سر کلی خاک در حالیکه عزیزت اون زیرخوابیده.هنوز هم حسه عجیبیه.اونجا یه سگ هست اسمش جکه.اولا من ازشمیترسیدم(کلا از سگ میترسم)ولی کم کم باهاشاخت شدیم امروز یکی میخواست مزاحم بشهچنان به طرف حمله کرد عشق کردیم. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 4 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 21:03

تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۱/۱۷متاسفانه مشکل از چیزی که فکر میکردم و همیشهراجع بهش تصور میکردم پیچیده تره.همیشه فکر میکردم راحت تر کنار بیام با فوتپدرم ولی جریان اون جوری که همیشه تصورمیکردم نیست.همون داستان همیشگی که تا توموقعیتی گیر نکردی راجع بهش قضاوت نکن.روانم به هم ریختست.بیش از حد عصبیم.دادمیزنم دعوا میکنم و آرامش ندارم.باید راه حلیپیدا کنم.سابقه ی افسردگی دارم و نمیخوام بازگیر سگ سیاه افسردگی بیفتم.بی انگیزه و بی رمق و ساکن و ساکت شدم واگه این وضع ادامه پیدا کنه باز افسردگی میادسراغم و رها شدن ازش خیلی سخته(همین الانهم تا حدی درگیرشم)فکر نمیکردم با توجه به رابطه ای که با بابامداشتم انقدر رفتنش اذیت کنه... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 3 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 21:03

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۳

امروز دقیقا شد چهل روز....

همیشه این کلمه ی چله نشین رو میشنیدم.

حس میکردم غمگینه ولی الان واقعا میفهمم یعنی

چی.

خلاصه چله نشین شدیم....

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 17 تاريخ : شنبه 26 اسفند 1402 ساعت: 20:15

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۴فکر میکنم با خودم رودروایسی دارم..جلو خودم رو میگیرم...فرار میکنم...فکر نمیکنم...لعنتی...یه عمر جنگیدم باهاش ،حرفی نداشتمباهاش ،کاری نداشتم باهاش،همش سرکوفتمیزد و سرزنش میکرد،با همه چیزم مخالف بودحتی ریشی که میذاشتم!!!ولی بازم جاش واقعاخالیه...+جدی؟آره.خواهرم حالشون بده منم کاری از دستم برنمیاد.خودمم هنوز کنار نیومدم.درگیر کارم تا کمفکر کنم..ولی یه وقتهایی تصاویری میاد کهاذیتم میکنه....جلوی اشکا رو میگیرم...زشته...من غرورم نمیذاره گریه کنم...حتی هنوز هم اینغرور لعنتی نمیذاره باهاش حرف بزنم...حتیوقتی خوابیده و نمیتونه چیزی بگه...جاش خالیه....دلم براش تنگ شده حتی با این کهبی نهایت رو مخم بود....دقیق ۴۰ روز از به خاکسپردنش میگذره و تقریبا هر روز سعی میکنمخیرات کنم به یادش....ابراهیم... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 16 تاريخ : شنبه 26 اسفند 1402 ساعت: 20:15

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۱۷رفتم کچل کردم.....از وقتی بابام مریض شد تصمیم گرفته بودمکچل کنم و کردم.فکر میکردم خیلی زشت تر بشم ولی بد نشد.اولش موهامو زد و ریشا بلند بود شبیه به ایناراذل و اوباش و شرخرا شده بودم.گفتم ریشا رونزن گفت شبیه اراذل شدی میزنم این حرفها چیهخلاصه ریشا رو مرتب کرد و اومدم بیروناینم از این! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 21 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 11:57

تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۰بابام همیشه آرزو داشت و تلاش میکرد من صبحزود بیدار بشم.خودش همیشه ۶ صبح بیدار بود.به منم میگفت بیدار شو میگفتم بیدار شم چیکارکنم؟؟؟میگفت مرد باید صبح زود بیدار بشه!!!خلاصه سالها بحث داشتیم و نتیجه نداشت.کاش الان بود و میدید من هر روز به خاطرش ۷صبح بیدار میشم!!دیروز داشتم به یکی از رفقا میگفتم فوت شدنپدر یعنی سست شدن بنیان خانواده.پدر مثل یهستونه و با نبودنش ممکنه سقف بریزه.البته مناصولا آدم وابسته ای نیستم و نبودم ولی بارفتنش بنیان خانواده خراب شد.خواهرام هنوزداغونن و مادرم افسرده و همین باعث میشه منمحالم بد باشه.خواهرا و مادرم به پدرم تکیهداشتن و هر مشکلی پیش میومد میدونستن کههست.الان این نبودنش داره اذیت میکنه. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 19 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 11:57

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۱دیشب تا دوازده و نیم پاساژ بودم.ویترین مغازه بوتیک رو زدیم.ویترین روسری روهم خالی کردیم امروز ۷ صبح بیدار شدم رفتمجایی تا نه و نیم کارم طول کشید رفتم مغازهویترین روسری رو هم زدم ساعت شد ۱۱ و رفتمبازار یه سری جنس تکرار کنم و ساعت ۴ رسیدمخونه.نهار خوردم و ساعت ۶ دوباره اومدم مغازه.آرشا دیروز گفت بابا اگه میشه یه کم ترقه بخربریم چهارشنبه سوری بزنیم.حقیقتا من همیشه ازچهارشنبه سوری بدم میومد و ترجیح میدادماستراحت کنم امروز بازار بودم یهو یادم افتادگفتم بذار براش بگیرم.گرفتم و وقتی بردم خونهکلی عشق کرد.فردا ببرمشون بیرون ترقه بازی. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 11:57

تاريخ : جمعه ۱۴۰۲/۱۲/۰۴خیلی شیک دارم گه میزنم تو زندگیم.شبا دیر میخوابم.انقدر بازی میکنم و گند میزنم که چشمام داره درمیاد.وقتهایی هم که خونه نیستم از صبح مثل سگراه میرم و کار میکنم.بی حوصلم.اصلا حوصله ی در مغازه بودن وبچه ها رو ندارممن خودم کلا مدلم اینجوریه که زیاد فکر میکنم.انقدر فکر میکنم که دارم تهوع میگیرم ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 16:57