ابراهیم...

ساخت وبلاگ

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۴

فکر میکنم با خودم رودروایسی دارم..

جلو خودم رو میگیرم...فرار میکنم...فکر نمیکنم...

لعنتی...یه عمر جنگیدم باهاش ،حرفی نداشتم

باهاش ،کاری نداشتم باهاش،همش سرکوفت

میزد و سرزنش میکرد،با همه چیزم مخالف بود

حتی ریشی که میذاشتم!!!ولی بازم جاش واقعا

خالیه...

+جدی؟

آره.خواهرم حالشون بده منم کاری از دستم بر

نمیاد.خودمم هنوز کنار نیومدم.درگیر کارم تا کم

فکر کنم..ولی یه وقتهایی تصاویری میاد که

اذیتم میکنه....جلوی اشکا رو میگیرم...زشته...

من غرورم نمیذاره گریه کنم...حتی هنوز هم این

غرور لعنتی نمیذاره باهاش حرف بزنم...حتی

وقتی خوابیده و نمیتونه چیزی بگه...

جاش خالیه....دلم براش تنگ شده حتی با این که

بی نهایت رو مخم بود....دقیق ۴۰ روز از به خاک

سپردنش میگذره و تقریبا هر روز سعی میکنم

خیرات کنم به یادش....ابراهیم...

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 17 تاريخ : شنبه 26 اسفند 1402 ساعت: 20:15