خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ
تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۷خیلی عجیبه.کلا خیلی بی انگیزه شدم.میخواستم ورزش شروع کنمکه باز این کمر لعنتی شروع کرد به اذیت کردن.تقریبا دیگه از چیزی لذت نمیبرم.این خیلی بده.الان تو این سن اینجوریم چند سالدیگه چجوری میشم؟امروز میخوام آرشا رو ببرم استادیوم.خیلی وقتبود میخواستم ببرمش که امروز فرصت شد یهاستقلالیه دو آتیشه شده و کلی ذوق داره فقطمشکل اینجاست کوچیکه رو نمیتونم ببرم و اگهبفهمه میخوایم بریم کلی غصه میخوره. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 8 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:21

دیروز بالاخره آرشا رو بردم استادیومخیلی وقت بود میگفت بریم استادیوم و بالاخرهرفیقم بلیط گرفت و شانس ما بارون زد با خودمگفتم ای بابا شانس این بچه رو ببین چه بارونیگرفت خلاصه ساعت شش و نیم راه افتادیم وساعت هفت و نیم رسیدیم به استادیوم و رفیقمرو دیدیم و رفتیم تو و تقریبا ساعت ۸ توی طبقهدوم استادیوم آزادی بالای روبروی جایگاه مستقرشدیم.خوشبختانه بارون قطع شد و تا بازی شروعشد دقیقه ۴ استقلال گل خورد!!!!مساوی تو اینبازی حتی به معنی از دست رفتن قهرمانی بود.خلاصه اعصاب من خورد آرشا و بچه خواهرم همخورد تو پرشون تا اینکه یهو یه آقایی که بوقمیفروخت رسید و دو تا بوق برای بچه ها خریدمو اینا تا آخرش مشغول بودن هر چند مغز منوترکوندن.خلاصه نیمه دوم شد و استقلال یکی زدو درست لحظات پایانی خیلی دراماتیک گل دومرو زد و رفتیم هوا!!!خیلی خوب بود.خاطره یخیلی قشنگی بود برای بچه ها.من هیچوقت باپدرم نرفتم استادیوم و همیشه با رفیقام میرفتماولین بار ۱۴ سالم بود و با چند تا از دوستام رفتیماستادیوم.یادش بخیر.خیلی دلم میخواست اینخاطره ی قشنگ با برد استقلال همراه بشه و تاابد تو ذهنشون بمونه.فقط حیف شد پسر کوچیکمرو نتونستیم ببریم و کلی غصه خورد.البته تازهبهش نگفتم میریم استادیوم.گفتیم میریم تستفوتبال.بچه ها هم لباس استقلال پوشیده بودنو کلی کیف کردن.روز خوبی بود.حتی خواهرم همبعد از مدتها از ته دل خوشحال بود.... خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 9 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:21

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۹تصمیم گرفتم از این به بعد هر شبآخر شب راجع به روزم و اینکه کار مفیدی کردمیا نه بنویسم.فکر کنم ایده ی جالبی باشه برایانگیزه گرفتنم.حالا حتما نیاز نیست یه کار مهم باشه یه حرکتهر چند کوچیک هم میتونه باعثه یه روز مفیدباشه. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 6 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:21

تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۰۷+پدر خوبی هستی؟نه.فکر نکنم.+چراوقت نمیذارم برای بچه هام.چیزی بهشون یاد نمیدم.باهاشون دیگه بازی نمیکنم.حوصلشون رو ندارم+همسر خوبی هستی؟نه+چرا؟محبت نمیکنم.وقت نمیذارم.بیشتر دوست دارمتو خودم باشم.همیشه برای همسرم ناراحتم.واقعاحس میکنم من آدمی که میخواست نبودم.نازنمیکشم ،غدم،خیلی حوصله ندارم.دیگه خیلیوقته نمیخندونمش کم حوصلم.بیرون نمیرمباهاش.خرید نمیرم باهاش..+فرزند خوبی بودی؟هستی؟اینم نه واقعا.هیچوقت سعی نکردم حرفشون رو گوش کنم یادل به دلشون بدم.هیچ فایده ای تقریبا برای پدرمادرم نداشتم.خودخواه بودم و خود دوست.صمیمی نبودم باهاشون و در پی خودم بودم.یابیرون بودم یا سر کار یا توی اتاقم تنها.+آدم خوبی هستی؟فکر کنم بله.+چطور؟همیشه سعی کردم به کسی ضرر نرسونم.اگه ازدستم بر اومد به بقیه کمک کردم.فضول نبودمتو کار کسی دخالت نکردم.نظر چرت ندادم.سرکسی کلاه نذاشتم.به کسی تقریبا بی احترامینکردم.+عجیبه.چی؟+اینکه میگی پدر،همسر و فرزند خوبی نیستیولی آدم خوبی هستی!!! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 21:42

تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۰۷امروز از هفت و نیم بیدار بودرفتم کارم رو انجام دادم اومدم خونه یه کم خوابیدمچای خوردم و ۱۱ رفتم مغازه.ویترین رو تمیز کردمو یه ویترین جدید زدم و داشتم مرتب سازیمیکردم که یهو کمرم گرفت.دوباره کج شدم!!!به سختی رفتم تا خونه و نهار خوردم و با ماشیندوباره برگشتم.درد داره کمرم دوباره و راه رفتنو ایستادن خیلی سخته.من عاشق لباس خریدن و ست کردن و عطر زدنماصلا روحیم خوب میشه.این دو سه ماه نمیشدو نشد و این روزها که میپوشم و ست میکنم وعطر میزنم روحیم بهتره. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 21:42

تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۹کلا استراحت کردم و خوابیدم تا کمرم تا حدی ول کردهفعلا بهترم.یه بازی روی ps5 دارم که فوتباله و یه بخش دارهبه اسم آلتیمیت.تقریبا اعتیاد دارم بهش و باید هرروز بازی کنم.هم آروم میشم از فکر و خیال و همبازی خونم میاد پایین باید بازیش کنم.از هفته یپیش این بخشش خراب شده.قشنگ چند روز اولکه نمیتونستم بازی کنم مثل یه معتاد بدن دردداشتم!!الان تقریبا ۱۰ روزه به سرورش وصلنمیشه و شبها واقعا حوصلم سر میره ولی باعثمیشه زودتر بخوابم.خانمم زیر پوستی خوشحاله!چون خیلی تایم به این بازی اختصاص میدادم وهی غر میزد.اینم شانس ما. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 21:42

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۳/۰۱/۲۷من دارم کم کم به خنثی ترین حالتم میرسم.یعنی چی؟میگم برات.یعنی دیگه کلا حسی نداشته باشم.به هیچ چیزی.صفر مطلق.قبلا مدل موهام و مرتب کردنشونخیلی برام مهم بود ولی الان دیگه حتی تو آینههم خودم رو نمیبینم.مهم نیست.لباسام دیگه مهم نیست.همه چیز بهم ریختست.حال خواهرا و مادرم خوب نیست و حقیقتا منمعذاب وجدان میگیرم اگه بخوام نرمال رفتارکنم.شاید من باید شروع کنم.شایدم باید صبرکنم اونا بهتر بشن.داشتم میگفتم دارم میسرسم به خنثی بودن.منت یه آدمهایی رو میکشم و باهاشون حرفمیزنم که تو خوابم هم نمیدیدم.یه کارایی میکنمکه همیشه مسخره میکردم.امروز به مامان میگم بیا این خونه رو بفروش تاهممون با پولش بتونیم عشق کنیم.خیلی ریلکسبرگشته میگه بابا همیشه میگفت تو واسه ما پسرنمیشی!!!!بعدم نشست گریه کرد.واقعا عصبانیشدم و سریع رفتم بیرون.کلی عصر زنگ زدمگفتم شب بیا بریم بیرون گفت رفتم واست آجیلگرفتم باشه!!! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:08

تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۲فروشنده ی مغازه روسری فروشیم دختر بدی نیستخیلی سر و زبون داره و کارشم خوبه قابل اعتمادهم هست.دو روز رو کلا نمیاد.دو روز رو نصفهمیاد و سه روز رو کامل میاد.قرار بود آخر ماهیکه گذشت یعنی فروردین بره.دیروز رفتم و کلیدرو تحویل داد و یه کم حرف زدیم و گفت من قبلاز عید گفتم میخوام برم شما هیچی نگفتید!گفتم خانم ف یعنی شما توقع داشتید بگم چرا؟گفت بله.گفتم من فکر میکردم شما دختر عاقل وبالغی باشید و اگه میخواستید بمونید میگفتیدخلاصه یه کم حرف زدیم گفتم اگه مشکلتونحقوقه میتونیم حلش کنیم(پارسال با اون شرایطکه گفتم تقریبا ۱۲ ۱۳ تومن میدادم بهش)گفت اگهبیست و خورده ای بدید میمونم.گفتم تشریفببرید به سلامت.واقعا نمیدونم اینا فکر میکننمن چقدر درامد دارم که اینجوری پیشنهاد میدنخلاصه از فردا خودم باید برم مغازه تا فروشندهپیدا کنم! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:08

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۱/۱۵دو روز پیش دو ماه از فوت بابام گذشت کهنشد بریم سر خاک و امروز با خواهرام رفتیم.هنوزم هم عجیبه اینکه میری بالا سر یه قبر کهدورش پر از قبره و هر کدوم عزیز یک خانواده.میری بالا سر کلی خاک در حالیکه عزیزت اون زیرخوابیده.هنوز هم حسه عجیبیه.اونجا یه سگ هست اسمش جکه.اولا من ازشمیترسیدم(کلا از سگ میترسم)ولی کم کم باهاشاخت شدیم امروز یکی میخواست مزاحم بشهچنان به طرف حمله کرد عشق کردیم. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 21:03

تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۱/۱۷متاسفانه مشکل از چیزی که فکر میکردم و همیشهراجع بهش تصور میکردم پیچیده تره.همیشه فکر میکردم راحت تر کنار بیام با فوتپدرم ولی جریان اون جوری که همیشه تصورمیکردم نیست.همون داستان همیشگی که تا توموقعیتی گیر نکردی راجع بهش قضاوت نکن.روانم به هم ریختست.بیش از حد عصبیم.دادمیزنم دعوا میکنم و آرامش ندارم.باید راه حلیپیدا کنم.سابقه ی افسردگی دارم و نمیخوام بازگیر سگ سیاه افسردگی بیفتم.بی انگیزه و بی رمق و ساکن و ساکت شدم واگه این وضع ادامه پیدا کنه باز افسردگی میادسراغم و رها شدن ازش خیلی سخته(همین الانهم تا حدی درگیرشم)فکر نمیکردم با توجه به رابطه ای که با بابامداشتم انقدر رفتنش اذیت کنه... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 8 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 21:03