خاطرات یک دیوانه

متن مرتبط با «بابا» در سایت خاطرات یک دیوانه نوشته شده است

بازم بابا

  • تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۹بابای من آدم خوبی نبود و نیستیعنی هیچوقت نکته ی مثبتی داخلش ندیدمهیچوقت ازش الگو نگرفتم و همیشه از وقتی کهیادمه به خودم میگفتم هیچوقت مثل بابا نمیشمکلا شاید در طول زندگیم ده دقیقه باهاش حرفزدم.وقتی من برای دندونام مشکل پیش اومدهبود و ۱۱ سالم بود در حالیکه توانایی مالی داشتو میتونست منو بهترین دکتر ببره منو میکشوندمیبرد پایین ترین نقطه ی تهران تازه اونم با چندخط اتوبوس عوض کردن.یه درمانگاه خیریهمیبرد و دو ساعت تو نوبت میموندیم تا کارمانجام بشه و بعدش خودم برمیگشتم.الان ولی من وظیفمه تا تمام تلاشم رو بکنم تابهبودیشو بدست بیاره.خواهرام از روی عشق وعلاقه به بابام میرسن ولی من از روی وظیفه.خوبی امروز این بود که دیگه نیاز نبود بکوبیمبریم بیمارستان و رفتم خونه و دیدمش.یه چندتا وسیله لازم داشتن رفتم گرفتم و بعد از چندروز اومدم مغازه و یه ویترین زدم.خبری نیست.احتمالا چکهای این ماهم میمونه.امیدوارم زودتر بابا خوب بشه و سر پا.باز امروز تو حال بدش میگفت مقصر تویی!!!یعنی منم!!!میگم چرا؟میگه تو باید پزشکی یا داروسازی قبول میشدی!!!ول کن من نیست. ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بازم بابام

  • تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۰تقریبا ۱۰ روزه زندگیمون شده جهنم.بابام اوضاعش بهتر نمیشه و قرار بود ۵ ۶ روزهبیاد تو بخش که گفتن نمیشه.قرار بود دیروز بیادگفتن امروز و امروز رفتم میگن صبر کنیم بهتره.تا الان نزدیک به ۱۳۰ میلیون خرج آی سی یو شدهو گفتم جهنم پول فقط خوب بشه.ریه بابام عفونی شده و ترشحاتش زیاده و خونهم توش هست.از طرفی بلعش مشکل خوردهراه هم نمیتونه بره و ۱۰ روزه زنجیر شده به تختبیمارستان.واقعا نمیدونم باید چیکار کرد.هر روز داریم میریمبیمارستان و تاثیرات منفی داره روموناعصابو روانم خورد شده.دلم واسه بابام میسوزههیچوقت فکر نمیکردم اینجوری ببینمش.خواهرام که داغونن.منم تظاهر میکنم هیچینیست.... ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بابا

  • خونه ی بابام بودیم.یهو بابام نمیدونم چش شد زد به سرش گفتبرید بیرون!!!من آسایش میخوام!آبروی ما رفت جلوی داماد و عروس!!!اصلا هیچوقت بابام رو نفهمیدم و هیچوقت باهاشاحساس صمیمیت نکردم.همیشه خودش رو اول دوستداشت و از وقتی پیرتر شده و خونه نشسته این حسشقویتر شده.من و خواهرم باهاش حرف نمیزنیم.آبرومون رو بردولی مادرم واقعا ناراحته حس میکنه آبروش رفته هیآرومش میکنم میگم کشی ناراحت نشده.ولی حقیقتاجلوی همسرم و آرشا بدجوری شکستم!!!خیلی زشت بود حرکتش هر چند پیره ولی واقعا نشونداد هیچ ارزشی برای ما قائل نیست.وقتی ۱۸ سالم بود توی دفتر روزانم که حال و روزمرو مینوشتم یه جمله ی مهم نوشتم:"نمیخوام هیچوقت شبیه بابام بشم"و تمام تلاشم از همون روز این بود که هیچوقت شبیهبابام نشم.حتی یک درصد هم مثل اون نباشم.از وقتی بچه دار شدم هم این مساله هر روز تو ذهنمتکرار میشه که شبیه بابام نشم و با بچه هام بهتر رفتارکنم و براشون رفیق باشم.تقریبا هر شب از بچه هامیپرسم من براتون بابای خوبی هستم؟؟؟تنها هدفم از زندگی در حال حاضر اینه که برای پسرامبابای خوبی باشم و وقتی بزرگ شدن و من نبودم بگنبابامون خوب بود و باعث شد خوب زندگی کنیم.امیدوارم... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها