بابا

ساخت وبلاگ

خونه ی بابام بودیم.

یهو بابام نمیدونم چش شد زد به سرش گفت

برید بیرون!!!من آسایش میخوام!

آبروی ما رفت جلوی داماد و عروس!!!

اصلا هیچوقت بابام رو نفهمیدم و هیچوقت باهاش

احساس صمیمیت نکردم.همیشه خودش رو اول دوست

داشت و از وقتی پیرتر شده و خونه نشسته این حسش

قویتر شده.

من و خواهرم باهاش حرف نمیزنیم.آبرومون رو برد

ولی مادرم واقعا ناراحته حس میکنه آبروش رفته هی

آرومش میکنم میگم کشی ناراحت نشده.ولی حقیقتا

جلوی همسرم و آرشا بدجوری شکستم!!!

خیلی زشت بود حرکتش هر چند پیره ولی واقعا نشون

داد هیچ ارزشی برای ما قائل نیست.

وقتی ۱۸ سالم بود توی دفتر روزانم که حال و روزم

رو مینوشتم یه جمله ی مهم نوشتم:

"نمیخوام هیچوقت شبیه بابام بشم"

و تمام تلاشم از همون روز این بود که هیچوقت شبیه

بابام نشم.حتی یک درصد هم مثل اون نباشم.

از وقتی بچه دار شدم هم این مساله هر روز تو ذهنم

تکرار میشه که شبیه بابام نشم و با بچه هام بهتر رفتار

کنم و براشون رفیق باشم.تقریبا هر شب از بچه ها

میپرسم من براتون بابای خوبی هستم؟؟؟

تنها هدفم از زندگی در حال حاضر اینه که برای پسرام

بابای خوبی باشم و وقتی بزرگ شدن و من نبودم بگن

بابامون خوب بود و باعث شد خوب زندگی کنیم.

امیدوارم...

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 0:54