تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۰۶روی صندلی مغازه نشستماین همکارم چای دم کردهاسپلیت روشنه.خوابم میاد و کلافم.تقریبا در اوج نا امیدیم.بابام بیمارستانه و بعید میدونم صحیح و سالمبیاد بیرون.حال خواهرام به شدت بدهمادرم استرس دارهبازار به شدت خرابه و پول ندارمولی من طبق معمول باید قوی باشم و تظاهر کنماتفاقات بد گذرا هستند.کاش منم میشد به یکی تکیه کنم... ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب