تکیه

ساخت وبلاگ

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۰۶

روی صندلی مغازه نشستم

این همکارم چای دم کرده

اسپلیت روشنه.

خوابم میاد و کلافم.

تقریبا در اوج نا امیدیم.

بابام بیمارستانه و بعید میدونم صحیح و سالم

بیاد بیرون.

حال خواهرام به شدت بده

مادرم استرس داره

بازار به شدت خرابه و پول ندارم

ولی من طبق معمول باید قوی باشم و تظاهر کنم

اتفاقات بد گذرا هستند.

کاش منم میشد به یکی تکیه کنم...

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 35 تاريخ : جمعه 8 دی 1402 ساعت: 15:39