خاطرات یک دیوانه

متن مرتبط با «تو را من چشم در راهم سهیل نفیسی» در سایت خاطرات یک دیوانه نوشته شده است

کمر درد

  • تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۰۷امروز از هفت و نیم بیدار بودرفتم کارم رو انجام دادم اومدم خونه یه کم خوابیدمچای خوردم و ۱۱ رفتم مغازه.ویترین رو تمیز کردمو یه ویترین جدید زدم و داشتم مرتب سازیمیکردم که یهو کمرم گرفت.دوباره کج شدم!!!به سختی رفتم تا خونه و نهار خوردم و با ماشیندوباره برگشتم.درد داره کمرم دوباره و راه رفتنو ایستادن خیلی سخته.من عاشق لباس خریدن و ست کردن و عطر زدنماصلا روحیم خوب میشه.این دو سه ماه نمیشدو نشد و این روزها که میپوشم و ست میکنم وعطر میزنم روحیم بهتره. ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ابراهیم...

  • تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۴فکر میکنم با خودم رودروایسی دارم..جلو خودم رو میگیرم...فرار میکنم...فکر نمیکنم...لعنتی...یه عمر جنگیدم باهاش ،حرفی نداشتمباهاش ،کاری نداشتم باهاش،همش سرکوفتمیزد و سرزنش میکرد،با همه چیزم مخالف بودحتی ریشی که میذاشتم!!!ولی بازم جاش واقعاخالیه...+جدی؟آره.خواهرم حالشون بده منم کاری از دستم برنمیاد.خودمم هنوز کنار نیومدم.درگیر کارم تا کمفکر کنم..ولی یه وقتهایی تصاویری میاد کهاذیتم میکنه....جلوی اشکا رو میگیرم...زشته...من غرورم نمیذاره گریه کنم...حتی هنوز هم اینغرور لعنتی نمیذاره باهاش حرف بزنم...حتیوقتی خوابیده و نمیتونه چیزی بگه...جاش خالیه....دلم براش تنگ شده حتی با این کهبی نهایت رو مخم بود....دقیق ۴۰ روز از به خاکسپردنش میگذره و تقریبا هر روز سعی میکنمخیرات کنم به یادش....ابراهیم... ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ستون

  • تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۰بابام همیشه آرزو داشت و تلاش میکرد من صبحزود بیدار بشم.خودش همیشه ۶ صبح بیدار بود.به منم میگفت بیدار شو میگفتم بیدار شم چیکارکنم؟؟؟میگفت مرد باید صبح زود بیدار بشه!!!خلاصه سالها بحث داشتیم و نتیجه نداشت.کاش الان بود و میدید من هر روز به خاطرش ۷صبح بیدار میشم!!دیروز داشتم به یکی از رفقا میگفتم فوت شدنپدر یعنی سست شدن بنیان خانواده.پدر مثل یهستونه و با نبودنش ممکنه سقف بریزه.البته مناصولا آدم وابسته ای نیستم و نبودم ولی بارفتنش بنیان خانواده خراب شد.خواهرام هنوزداغونن و مادرم افسرده و همین باعث میشه منمحالم بد باشه.خواهرا و مادرم به پدرم تکیهداشتن و هر مشکلی پیش میومد میدونستن کههست.الان این نبودنش داره اذیت میکنه. ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نسل من

  • تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۲/۰۹/۱۹تو مثل حادثه ی شب دل سپردنیتو مثل قصه ی یک نگاه و عاشق شدنی.نسل من با همین خزعبلات به فنا رفت و سالهامنتظر یک نگاه و عشق و شب دل سپردن بود!فکر میکرد عشق پاک وجود داره و همه ی قصه هاو افسانه ها رو باور میکرد و منتظر اون قصه هاتو دنیای واقعی بود.در حالیکه همش کشک بود.عشق وجود نداره و دین توهمات ذهن و روحنسل من رو نابود کرد.هممون دچار توهم و انتظارو در نهایت از درون دچار فروپاشی شدیم وهمیشه یه چیزی کم داریم.وقتی بچه بودیموالدین مقدس بودن و الان که بچه داریم بچه هامقدس شدن.و ما همیشه باید احترام میذاشتیمو از خودمون میگذشتیم.... ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من مَردم

  • از وقتی یادم میاد تنها بودمو باید تنهایی با مشکلاتم مبارزه میکردم وحلشون میکردم.یادمه اول دبیرستان بودم سر یهموضوعی کل کلاس باهام لج بودن و حتی اجازهنمیدادن پیششون بشینم و من رو صندلی تکیمینشستم خیلی اذیت میشدم ولی حتی یک بارنیومدم تو خونه بگم یا با کسی راجع بهش حرفبزنم.خودم تو خودم ریختم و حلش کردم.هیچوقت سعی نکردم از کسی کمک بخوام یا نظرکسی رو راجع به مشکلم بدونم.الانم درگیر کارمشدم و باید خودم حلش کنم.ولی انقدر خستم وانقدر دوشم از باری که داره میکشه خسته شدهکه دیگه واقعا توان مبارزه و حل کردن مشکلاترو ندارم.مغازه بالا رو باید تحویل بدم و باید یهمغازه جدید پیدا کنم و اگه پیدا نشه (که احتمالانمیشه)نزدیک به ۷۰۰ میلیون ضرر و جنس میشهکه باید پس حراج سنگین بزنم.از طرفی مغازهپایین دیگه نمیکشه و باید صنفش عوض بشهو این خودش اول بدبختیه.باید دکور عوض بشهدوباره چالش و آزمون و خطا.همه ی اینا به کنارمشکل مهم اینجاست که من دیگه نمیکشم.واقعاتنها نمیتونم و دوست هم ندارم و عادت هم ندارماز کسی کمک بگیرم(کسی هم کمک نمیکنه!!)ولی بدختی بزرگتر اینجاست که من مَردم ومسولیت یه زندگی با دو تا بچه رو دوش خسته یمنه.....چقدر سخته مرد بودن....حرف نزدن...ساکت بودن و در نهایت تنها بودن...ولی من مَردم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ترانه میگم

  • تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۰۶/۰۷نمیدونم مریض شدمیاذهنم بیش از حد شلوغه.دچار مشکل شدم.دارم اذیت میشم.تو هر شرایطی تو هر مکان و زمانی یهو یه کلمهباعث میشه ۱۰ ۲۰ خط شعر با قافیه بیاد و اکثرشونمینویسم وهی تو ذهنم اون شعر یا ترانه رم میرمجلو و خیلی سریع یادم میره و سه سریهاشومینویسم!!دارم بعد دیگری از دیوانگی رو معنی میکنم فکرکنم..چقدر عجیب شدم.چقدر خام بودم و پختگی رواصلا نفهمیدم و تا به خودم اومدم سوختم!!!من از اون منِ گذشتهاز اون شور و شری خاماز اون پختگیه ناشیاز این سوختنه بی فرجاماز منی که رفته بر باداز عوض شدنه حسماز تمامه این ماجراتا ابد ترانه میگم ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • راحت

  • تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۵/۲۶تو این چند روز قشنگ متوجه تفاوت فرهنگی شدم!!!چیزایی که برای من مهم و حیاتین برای یه سری اصلابه حساب نمیاد!!!مردم واقعا راحت شدن ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مادر

  • دلم برای مامانم خیلی میسوزهیه آدم با احساس و باهوش و پر از شور زندگیکه معلومه میتونست با عشق زندگی کنه.عاشق شعر.توی نگاهش مشخصه دوست داشته همیشه عاشقبشه و دوست بداره و دوست داشته باشهولی متاسفانه بنا بر جبر زمانه جوری ازدواج کرد کههیچوقت احساس عشق نداشت و همه ی عشق وامیدشو گذاشت پای بچه هاش.شاید به جرات میتونمبگم حتی یک روز هم توی زندگیش برای خودشزندگی نکرد.من میفهمیدم چجوری اذیت میشد و خوردمیشد ولی به روش نمیاورد.بابام آدمه بی رحمی بود وهنوز هم هست.هیچوقت اگه شرایط عادی بود مادرمآدمی مثل بابام رو انتخاب نمیکرد ولی لعنت به روزگار.چند سال پیش مریض شد مامانم و خب خدا رو شکربه موقع تشخیص دادیم و عمل کرد و از اون موقع بایدهر چند وقت یکبار بره برای آزمایش و چکاپ.جالبهبرام حتی وقتی به شدت مریض بود میگفت خدا کنهخوب بشم که بچه هام اذیت نشن!!!الانم هر وقت میره آزمایش و نتیجش خوبه زنگ میزنهبا ذوق تعریف میکنه نه به خاطر خودش ، واسه اینکهما خیالمون راحت باشه.یادمه وقتی جوونتر بودم همیشه میپریدم بهش ومیگفتم واسه چی با بابا ازدواج کردی که هم ما روبدبخت کنی هم خودتو....هیچی نمیگفت...دلم براش همیشه میسوخت و هنوزم میسوزههیچوقت از زندگیش لذت نبرد و نبرده هنوزم... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • توقع

  • تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۰۵/۰۲آقامن از وقتی خودم رو شناختم تقریبا همین بودم.پر توقع از زندگی.خوشگذران و مودی...این سه تا همیشه توی من بوده.الان یه مدتیه واقعانمیشه خوش گذروند به خاطر همین حالم بد میشهتوقعم از زندگی بر آورده نمیشه.چون من توقعم زیادهو به کم و معمولی راضی نمیشم و هیچوقت نشدم.حتی توی انتخاب فروشنده هم بهترین رو میخوامحتی توی انتخاب هر چیزی بهترینشو میخرم دیگهاصل زندگی که بماند.و چون زندگی فعلیم مطابقسلیقه و توقعم نیست اذیت میشم.و از همه مهمتر مودیم.یعنی حتی اگه همه چیز مطابقمیلم باشه هم ممکنه خوشحال نباشم!!!چی آفریدی آفریدگار؟؟؟ ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بی حوصله،پدر

  • تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۱/۳۰به وقت یکی از آخرین روزهای فروردیننشستم توی مغازه...بی حوصله...حوصلم سر رفته.برای خودم چای دم کردم و سه تا چایبا طعم زعفران و هل نوشیدم!!موزیک گذاشتم و دارمتو نت میچرخم....بازار خراب....پر از مشتری های خل.منم حس ندارم....خیلی وقته یه قسمتی از وجودم کهخیلی پر از حس بود از کار افتاده فکر کنم....خودم رو بستم به کار و استرس و نتیجش این شد کهتفکر و تجزیه و تحلیل ، در من به پایین ترین میزانخودش در ۴ دهه ی اخیر رسیده است....این آمار محسنات و ضعف های زیادی داره....ولی فعلا خوبم.با اینکه الان حوصلم سر رفته....با اینکه تکرار با من عجین شده...با اینکه حسم پریده ،سفر کرده ولی بازم خوبم.باید خوب بمونم....من یکپدرم....وظیفه دارم.مسولیت دارم باید الگو باشم بایدبا پسرام رفیق باشم باید تمام تلاشم رو بکنم بلاهاییکه سر من اومده سر اونا نیاد.....باید بفهمن پدر دارنباید درک کنن یکی هست مثل کوه پشتشونه تو هرشرایطی...باید بدونن و خیالشون راحت باشه... ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • عمر گران و تولد و همبازی

  • تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۰۱/۰۷دیشب بالاخره تونستیم تولد آرشا رو بگیریم.خوب بود همه چیز و خوش گذشت مخصوصا به بچهاعشق میکنن دور هم و از اول بازی میکنن تا آخر.بچه هارو که میبینم یاد بچگی های خودم میفتم.این روزهایتعطیلی همون اول صبح میبینم آرشا میاد دنبالکوچیکه و ما خوابیم اینا دارن بازی میکنن.شب هممیام خونه میبینم هنوز مشغول بازی هستن.من بچهبودم خیلی خلاق بودم.با تعداد محدودی اسباب بازیسعی میکردم داستان درست کنم و بازی های ادامه داردرست میکردم و خواهرم هم همیشه پایه بود.خونه زندگی ،کلاس ،فوتبال ،دزدی ،گاری بازی و منچمتفاوت.اینا یه سری بازیهایی بود که بازی میکردیم وواقعا لذت بخش بود.یه سری آدمک داشتیم با اونابازی میکردیم و نزدیک به ۳۰ ۴۰ تا شخصیت متفاوتداشتن این آدمکا....یادش بخیر.تولد امسال آرشا هم گذشت و ۷ ساله شده و هنوزبرام عجیبه که پسر من بدنیا اومد و الان داره میرهمدرسه...از همه عجیبتر پسر هم همبازیش پسرخواهرمه...یعنی همبازی سابق من!!!!عمر گران عجیب میگذرد.... ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • کتونی

  • تاريخ : جمعه ۱۴۰۱/۰۶/۲۵امروز ساعت ۳ بود رفتم یه تی شرت جردن داشتم پوشیدمشکه طوسی رنگه.یه شلوار جین آبی هم پوشیدم به اینعشق که با کتونی نایک جدیدم که طوسی آبیه بپوشمرفتم دم در دیدم کتونیم نیست.بعد از پرس و جو وگشتن دیدم دو تا کتونی نوی نایکم نیست.رفتم طبقهبالا گفتم اینجوری شده دیدم ۳ تا کتونی نوی اونا همنبود.خلاصه فهمیدیم دزد اومده کتونیا رو برده.اینم از امروز ما.خیلی کتونی آبیمو دوست داشتمشاید کلا ۵ بار پوشیده بودمش.فقط شانس آوردم نزدیک به ۱۰۰ میلیون جنس توکیسه های بزرگ دم در بود که اونا رو نبرده بودن. ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • کجای راه؟؟؟

  • تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۰/۱۱/۰۵نمیدونم وسط راه هستم یا آخرای راه!!این خیلی برام مهمه و خیلی اعصاب خورد کنه که دقیقا نمیدونم کجام!!نمیدونم چقدر دیگه مونده و چقدر راه اومدم و چقدر دیگه باید برم!!!فقط میدونم هر چی برم جلوتر سخت تر میشه و نفس بر تر.... ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مدتهاست من ،من نیستم

  • دل من رای تو داردسر سودای تو داردرخ فرسوده زردمغم صفرای تو داردمدتهاست به پوچی رسیدم ولی به روی خودم نمیارم.مدتهاست میدونم تهش هیچی نیست ولی اصرار برای بودن رو نمیفهمممدتهاست دارم خودمو گول میزنم ولی , ...ادامه مطلب

  • من چه دانم

  • مرا گویی تو را با این قفس چیست؟اگر مرغ هوایی من چه دانم....من چه دانممن چه دانم؟من چه دانم؟من هیچی نمیدونم.هر چی بیشتر میفهمم میبینم هیچی نمیدونم....اگر مرغ هوایی ،این قفس چیست؟این قفس چیست؟من چه دانممن چه دانممن چه دانم...., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها