بی حوصله،پدر

ساخت وبلاگ

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۱/۳۰

به وقت یکی از آخرین روزهای فروردین

نشستم توی مغازه...

بی حوصله...

حوصلم سر رفته.برای خودم چای دم کردم و سه تا چای

با طعم زعفران و هل نوشیدم!!موزیک گذاشتم و دارم

تو نت میچرخم....بازار خراب....پر از مشتری های خل.

منم حس ندارم....خیلی وقته یه قسمتی از وجودم که

خیلی پر از حس بود از کار افتاده فکر کنم....

خودم رو بستم به کار و استرس و نتیجش این شد که

تفکر و تجزیه و تحلیل ، در من به پایین ترین میزان

خودش در ۴ دهه ی اخیر رسیده است....

این آمار محسنات و ضعف های زیادی داره....

ولی فعلا خوبم.با اینکه الان حوصلم سر رفته....

با اینکه تکرار با من عجین شده...با اینکه حسم پریده ،

سفر کرده ولی بازم خوبم.باید خوب بمونم....من یک

پدرم....وظیفه دارم.مسولیت دارم باید الگو باشم باید

با پسرام رفیق باشم باید تمام تلاشم رو بکنم بلاهایی

که سر من اومده سر اونا نیاد.....باید بفهمن پدر دارن

باید درک کنن یکی هست مثل کوه پشتشونه تو هر

شرایطی...باید بدونن و خیالشون راحت باشه...

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 69 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1402 ساعت: 20:52