دلم برای مامانم خیلی میسوزه
یه آدم با احساس و باهوش و پر از شور زندگی
که معلومه میتونست با عشق زندگی کنه.عاشق شعر.
توی نگاهش مشخصه دوست داشته همیشه عاشق
بشه و دوست بداره و دوست داشته باشه
ولی متاسفانه بنا بر جبر زمانه جوری ازدواج کرد که
هیچوقت احساس عشق نداشت و همه ی عشق و
امیدشو گذاشت پای بچه هاش.شاید به جرات میتونم
بگم حتی یک روز هم توی زندگیش برای خودش
زندگی نکرد.من میفهمیدم چجوری اذیت میشد و خورد
میشد ولی به روش نمیاورد.بابام آدمه بی رحمی بود و
هنوز هم هست.هیچوقت اگه شرایط عادی بود مادرم
آدمی مثل بابام رو انتخاب نمیکرد ولی لعنت به روزگار.
چند سال پیش مریض شد مامانم و خب خدا رو شکر
به موقع تشخیص دادیم و عمل کرد و از اون موقع باید
هر چند وقت یکبار بره برای آزمایش و چکاپ.جالبه
برام حتی وقتی به شدت مریض بود میگفت خدا کنه
خوب بشم که بچه هام اذیت نشن!!!
الانم هر وقت میره آزمایش و نتیجش خوبه زنگ میزنه
با ذوق تعریف میکنه نه به خاطر خودش ، واسه اینکه
ما خیالمون راحت باشه.
یادمه وقتی جوونتر بودم همیشه میپریدم بهش و
میگفتم واسه چی با بابا ازدواج کردی که هم ما رو
بدبخت کنی هم خودتو....هیچی نمیگفت...
دلم براش همیشه میسوخت و هنوزم میسوزه
هیچوقت از زندگیش لذت نبرد و نبرده هنوزم...
خاطرات یک دیوانه...برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 56