از وقتی یادم میاد تنها بودم
و باید تنهایی با مشکلاتم مبارزه میکردم و
حلشون میکردم.یادمه اول دبیرستان بودم سر یه
موضوعی کل کلاس باهام لج بودن و حتی اجازه
نمیدادن پیششون بشینم و من رو صندلی تکی
مینشستم خیلی اذیت میشدم ولی حتی یک بار
نیومدم تو خونه بگم یا با کسی راجع بهش حرف
بزنم.خودم تو خودم ریختم و حلش کردم.
هیچوقت سعی نکردم از کسی کمک بخوام یا نظر
کسی رو راجع به مشکلم بدونم.الانم درگیر کارم
شدم و باید خودم حلش کنم.ولی انقدر خستم و
انقدر دوشم از باری که داره میکشه خسته شده
که دیگه واقعا توان مبارزه و حل کردن مشکلات
رو ندارم.مغازه بالا رو باید تحویل بدم و باید یه
مغازه جدید پیدا کنم و اگه پیدا نشه (که احتمالا
نمیشه)نزدیک به ۷۰۰ میلیون ضرر و جنس میشه
که باید پس حراج سنگین بزنم.از طرفی مغازه
پایین دیگه نمیکشه و باید صنفش عوض بشه
و این خودش اول بدبختیه.باید دکور عوض بشه
دوباره چالش و آزمون و خطا.همه ی اینا به کنار
مشکل مهم اینجاست که من دیگه نمیکشم.واقعا
تنها نمیتونم و دوست هم ندارم و عادت هم ندارم
از کسی کمک بگیرم(کسی هم کمک نمیکنه!!)
ولی بدختی بزرگتر اینجاست که من مَردم و
مسولیت یه زندگی با دو تا بچه رو دوش خسته ی
منه.....چقدر سخته مرد بودن....حرف نزدن...
ساکت بودن و در نهایت تنها بودن...
ولی من مَردم.
خاطرات یک دیوانه...برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 66