خاطرات یک دیوانه

متن مرتبط با «داستایوفسکی جنایت و مکافات» در سایت خاطرات یک دیوانه نوشته شده است

استادیوم

  • دیروز بالاخره آرشا رو بردم استادیومخیلی وقت بود میگفت بریم استادیوم و بالاخرهرفیقم بلیط گرفت و شانس ما بارون زد با خودمگفتم ای بابا شانس این بچه رو ببین چه بارونیگرفت خلاصه ساعت شش و نیم راه افتادیم وساعت هفت و نیم رسیدیم به استادیوم و رفیقمرو دیدیم و رفتیم تو و تقریبا ساعت ۸ توی طبقهدوم استادیوم آزادی بالای روبروی جایگاه مستقرشدیم.خوشبختانه بارون قطع شد و تا بازی شروعشد دقیقه ۴ استقلال گل خورد!!!!مساوی تو اینبازی حتی به معنی از دست رفتن قهرمانی بود.خلاصه اعصاب من خورد آرشا و بچه خواهرم همخورد تو پرشون تا اینکه یهو یه آقایی که بوقمیفروخت رسید و دو تا بوق برای بچه ها خریدمو اینا تا آخرش مشغول بودن هر چند مغز منوترکوندن.خلاصه نیمه دوم شد و استقلال یکی زدو درست لحظات پایانی خیلی دراماتیک گل دومرو زد و رفتیم هوا!!!خیلی خوب بود.خاطره یخیلی قشنگی بود برای بچه ها.من هیچوقت باپدرم نرفتم استادیوم و همیشه با رفیقام میرفتماولین بار ۱۴ سالم بود و با چند تا از دوستام رفتیماستادیوم.یادش بخیر.خیلی دلم میخواست اینخاطره ی قشنگ با برد استقلال همراه بشه و تاابد تو ذهنشون بمونه.فقط حیف شد پسر کوچیکمرو نتونستیم ببریم و کلی غصه خورد.البته تازهبهش نگفتم میریم استادیوم.گفتیم میریم تستفوتبال.بچه ها هم لباس استقلال پوشیده بودنو کلی کیف کردن.روز خوبی بود.حتی خواهرم همبعد از مدتها از ته دل خوشحال بود.... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • آدم خوب

  • تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۰۷+پدر خوبی هستی؟نه.فکر نکنم.+چراوقت نمیذارم برای بچه هام.چیزی بهشون یاد نمیدم.باهاشون دیگه بازی نمیکنم.حوصلشون رو ندارم+همسر خوبی هستی؟نه+چرا؟محبت نمیکنم.وقت نمیذارم.بیشتر دوست دارمتو خودم باشم.همیشه برای همسرم ناراحتم.واقعاحس میکنم من آدمی که میخواست نبودم.نازنمیکشم ،غدم،خیلی حوصله ندارم.دیگه خیلیوقته نمیخندونمش کم حوصلم.بیرون نمیرمباهاش.خرید نمیرم باهاش..+فرزند خوبی بودی؟هستی؟اینم نه واقعا.هیچوقت سعی نکردم حرفشون رو گوش کنم یادل به دلشون بدم.هیچ فایده ای تقریبا برای پدرمادرم نداشتم.خودخواه بودم و خود دوست.صمیمی نبودم باهاشون و در پی خودم بودم.یابیرون بودم یا سر کار یا توی اتاقم تنها.+آدم خوبی هستی؟فکر کنم بله.+چطور؟همیشه سعی کردم به کسی ضرر نرسونم.اگه ازدستم بر اومد به بقیه کمک کردم.فضول نبودمتو کار کسی دخالت نکردم.نظر چرت ندادم.سرکسی کلاه نذاشتم.به کسی تقریبا بی احترامینکردم.+عجیبه.چی؟+اینکه میگی پدر،همسر و فرزند خوبی نیستیولی آدم خوبی هستی!!! ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • فروشنده

  • تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۲فروشنده ی مغازه روسری فروشیم دختر بدی نیستخیلی سر و زبون داره و کارشم خوبه قابل اعتمادهم هست.دو روز رو کلا نمیاد.دو روز رو نصفهمیاد و سه روز رو کامل میاد.قرار بود آخر ماهیکه گذشت یعنی فروردین بره.دیروز رفتم و کلیدرو تحویل داد و یه کم حرف زدیم و گفت من قبلاز عید گفتم میخوام برم شما هیچی نگفتید!گفتم خانم ف یعنی شما توقع داشتید بگم چرا؟گفت بله.گفتم من فکر میکردم شما دختر عاقل وبالغی باشید و اگه میخواستید بمونید میگفتیدخلاصه یه کم حرف زدیم گفتم اگه مشکلتونحقوقه میتونیم حلش کنیم(پارسال با اون شرایطکه گفتم تقریبا ۱۲ ۱۳ تومن میدادم بهش)گفت اگهبیست و خورده ای بدید میمونم.گفتم تشریفببرید به سلامت.واقعا نمیدونم اینا فکر میکننمن چقدر درامد دارم که اینجوری پیشنهاد میدنخلاصه از فردا خودم باید برم مغازه تا فروشندهپیدا کنم! ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ستون

  • تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۰بابام همیشه آرزو داشت و تلاش میکرد من صبحزود بیدار بشم.خودش همیشه ۶ صبح بیدار بود.به منم میگفت بیدار شو میگفتم بیدار شم چیکارکنم؟؟؟میگفت مرد باید صبح زود بیدار بشه!!!خلاصه سالها بحث داشتیم و نتیجه نداشت.کاش الان بود و میدید من هر روز به خاطرش ۷صبح بیدار میشم!!دیروز داشتم به یکی از رفقا میگفتم فوت شدنپدر یعنی سست شدن بنیان خانواده.پدر مثل یهستونه و با نبودنش ممکنه سقف بریزه.البته مناصولا آدم وابسته ای نیستم و نبودم ولی بارفتنش بنیان خانواده خراب شد.خواهرام هنوزداغونن و مادرم افسرده و همین باعث میشه منمحالم بد باشه.خواهرا و مادرم به پدرم تکیهداشتن و هر مشکلی پیش میومد میدونستن کههست.الان این نبودنش داره اذیت میکنه. ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مو و ریش

  • تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۱۲/۰۸قیافم خیلی داغونهموهام خیلی بلند شده.و بد فرمه چون موهامفره وقتی بلند میشه خیلی بد میشه.نمیتونم همخوب درستش کنم.ریشهام هم نامرتب و بلند.سفیدی های موهاموقتی اینجوری بلند میشه خیلی تو چشم میزنهتیپمم که نگم.کلا یه دورس و یه هودی مشکیدارم یکی در میون میپوشم با یه شلوار مشکی.قشنگ خودم حالم از خودم به هم میخوره چهبرسه به بقیه.پریشب خواب میدیدم آرشا یهو شده ۲۵ سالشو من توی خواب به شدت گریه میکردم که چرامن نفهمیدم بزرگ شدی؟کی بزرگ شدی؟عجیب بود این خواب.امروز بچه ها رو بردم یه کم برف بازی کردن.بعدم رفتم خونه ی مادرم.همچنان خواهرا و مادرم حالشون بده...+تو چی؟؟-من ....من نمیدونم....سعی میکنم فکر نکنم....سعی میکنم نرم توی خودم.خودم رو دارم گولمیزنم...فکر نمیکنم..وای به روزی که خسته نباشمو وقتم آزاد باشه و بشینم و برم تو خودم وتجزیه و تحلیل کنم... ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • این ۴ ۵ روز

  • اینجوری بگم که جمعه از مغازه اومدم خونهکه این سرپرستار جدید بیاد بابا رو ببینه بهترشکنه بردیمش بیمارستان ،گذاشتیمش اومدیم ،زنگ زدن گفتن فوت شده.زنگ زدم قبر براشگرفتم ،هماهنگ کردم آمبولانس اوند جنازه یبابام رو از سردخونه گرفت ،بردیم شستنش ،سردست گرفتنش قبرشو کندن گذاشتیمش تویقبر و سنگ و خاک روش ریختیم و اومدیم خونهو هماهنگ کردم اعلامیه براش چاپ کردن.ازطراح اعلامیه ی بابام تشکر کردم و هماهنگ کردمواسه بابام مجلس بگیرن و از کسی که قراره تومجلس پذیرایی بکنه تشکر کردم و الانم اینجام.امروز با خواهرم دلمون گرفته بودیم و رفتیمسر خاکش.وقتی تو آی سی یو بود یه شعر براشگفته بودم میخواستم وقتی خوب شد براشبخونم(نمیدونست من شعر میگم)ولی امروز سرخاکش براش خوندم.این خلاصه ی این ۴ ۵ روز زندگی منه که انگار ۵سال گذشته.پ.ن یه تشکر کنم از همه ی عزیزان و دوستانیکه اینجا پیگیر بودن و کامنت گذاشتن و باعثتسلی خاطر بودن.واقعا لطفتون رو فراموشنمیکنم هیچوقت.کامنتای آخر رو فقط تایید کردمو نمیتونستم جواب بدم حمل بر بی ادبی نباشه.پ.ن ۲: تقریبا کلی گوشیم زنگ خورد و از دوستانخیلی قدیمی تا جدید همه تسلیت گفتن.دم اوناهم گرم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • آمبولانس

  • تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۹بدترین جای دنیا بیمارستانهامروز از ۱۱ صبح گرفتار بودیم.اول اومدیم بیمارستان که زنگ زدن که تجهیزاترسید.بلافاصله اسنپ گرفتم رفتم تجهیزات روآوردن تو خونه و خواهرم زنگ زد که دکتر جلسهمیخواد برگزار کنه بیا.بازم سریع اسنپ گرفتمرفتم.یکم با دکترش حرف زدیم و گفت ترخیصامروز معنیش خوب شدن نیست و ادامه درمانبه خونه موکول میشه با پرستار ۲۴ ساعته.خلاصه یه کم ازشون انتقاد کردم و امضا زدرفتیم برای کارای ترخیص که صندوقدار گفت ۱ساعت دیگه تشریف بیارید.رفتم از نان سحر یهکم خوردنی گرفتم و با خواهرم خوردیم و رفتمبرای ترخیص.۲۲۰ میلیون پول بی زبون رو دادمبهشون و زنگ زدن آمبولانس اومد.به راننده گفتمآژیر روشن نمیکنی؟گفت آژیر دوست داری؟آژیر رو زد و خیابونا رو خلاف رفت تا رسیدیم.بابا رو آوردن خونه و پرستارش هم رسید وساعت ۷ بالاخره ما نهار خوردیم و ساعت ۹ راهافتادم سمت خونه.اینم از امروز ما. ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خودم

  • تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۲/۰۹/۰۵از خودم بگم؟+بگوچی بگم؟نزدیک به ۴۰ سالمه.در حالیکه چشمامو میبندمیه جوون ترکه ای ۲۲ ساله رو یادم میاد که پر ازشوق زندگی بود.چشماش برق میزد.پر از لذت وخنده بود.پر انرژی بود....ولی الان؟الان فقط دنبال سکوته.لم بده رو مبل دسته یپلی استیشن رو بگیره و بازی کنه.کسی باهاشحرف نزنه.جایی نره.+چرا اینجوری شد؟؟نمیدونم.نفهمیدم.یهو سوختم.کاش این زمان پخته شدن یه کمبیشتر طول میکشید.کاش بیشتر از زندگی لذتمیبردم.+لذت نبردی؟؟چرا.ولی حس میکنم کمه.+همیشه کمه.میدونم.ولی ولی..نمیدونم‌چحوری بگم.بالا رفتنسن رو دوست ندارم.دلم میخواست اون جوونکشیطون و شر بودم.نه این آدم جدی و عن اخلاق.+داداش ۴۰ سالته دیگه....میدونم متاسفانه ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پول

  • تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۰۸/۰۱اوضاع به شدت وخیمه.چند وقت پیش پول لازم داشتم.مادرم بهم قرضداد و به بابام نگفتیم.قرار بود اواسط مهر ماهبرگردونم که دیدم یه رفیقم گرفتاره قرض دادمبهش.قرار شد توی آبان ماه برگردونه.گفتم بابامهم متوجه نمیشه.از شانس من چک مستاجرشونبرگشت خورد و بابام رفت بانک و فهمید.از اون هفته قیامت به پا شده.الانم واقعا ندارمبرگردونم و رقمش کم‌ نیست ۱۰۰ میلیونه.هیچکسهم نیست ازش قرض یا حتی نزول کنم.رفیقمهم نداره بده.دیشب رفتم خونه ی بابام.یه جوریرفتار میکرد انگار غریبه اومده ازش دزدیده!!!هر چی توضیح میدادم متوجه نمیشد!!از همه بدتر اینه که مادرم رو اذیت میکنه و میرهرو اعصاب و روانش.حالم واقعا بده سر اینداستان.باز امروز رفتم یه چک واسه چند روزدیگه دادم بهش باز زنگ زده جون بچمو قسممیده که پول رو زود پس بده!!!عجیبه برام واقعا.من پسرشم؟؟؟درک نمیکنم بخدا.کلا اوضاعم بی ریخته کار تعطیل زندگی تعطیلاعصاب تعطیل.همه چیز به هم ریختست.خسته شدم. ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • وبلاگ

  • تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۸/۰۳اکثر وبلاگهای قدیمی و حتی جدید که بهشونسر میزدم منحل شدن!!!و جالب اینجاست من با این همه دغدغه هنوزاینجا مینویسم.چقدر پروم و پیگیرم!!ولی واقعا نوشتن توی وبلاگ بهم آرامش میدهتقریبا ۱۵ ساله دارم اینجا مینویسم و تقریبا بخشمهمی از زندگیم رو اینجا نوشتم!!من واقعا با شبکه های اجتماعی راحت نیستم.یه زمانی فیس بوک بودم ولی بازم فعالیت زیادینداشتم.اینستا و توییتر هم که اصلا نمیتونمارتباط برقرار کنم.همه دنبال نشون دادنخودشونن و ادای روشنفکری و آدم حسابی بودندر میارن و تموم عقده ها رو اونجا خالی میکنناینجا راحتم. ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • فوبیا

  • تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۰۷/۲۵پسر کوچیکم استرس مردن منو داره!!۵ ۶ ماهه هی میاد سوال میپرسهمیگه سی سال دیگه چند سالته؟کاش ۱۸ سالگی منو بدنیا میاوردیکاش آمریکا بودی که فوت نمیکردیکاش ورزش میکردی!!کاش پیر نشیخلاصه فوبیاشو گرفته! ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • کمر و شانس

  • تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۰۵/۱۶اینم از شانس من.مثلا رفتیم سفر‌اولش زنگ زدن گفتن توی ساختمون دزد اومدهپریروز هم اومدم پاشم دیدم دوباره کمرم گرفته.دوباره کج شدم و نمیتونم راه برم.لعنت به این شانس. ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • توقع

  • تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۰۵/۰۲آقامن از وقتی خودم رو شناختم تقریبا همین بودم.پر توقع از زندگی.خوشگذران و مودی...این سه تا همیشه توی من بوده.الان یه مدتیه واقعانمیشه خوش گذروند به خاطر همین حالم بد میشهتوقعم از زندگی بر آورده نمیشه.چون من توقعم زیادهو به کم و معمولی راضی نمیشم و هیچوقت نشدم.حتی توی انتخاب فروشنده هم بهترین رو میخوامحتی توی انتخاب هر چیزی بهترینشو میخرم دیگهاصل زندگی که بماند.و چون زندگی فعلیم مطابقسلیقه و توقعم نیست اذیت میشم.و از همه مهمتر مودیم.یعنی حتی اگه همه چیز مطابقمیلم باشه هم ممکنه خوشحال نباشم!!!چی آفریدی آفریدگار؟؟؟ ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • رو مخ

  • تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۰۲/۰۵آرشا از وقتی بدنیا اومد شد یه معضل!!!بیش از حد شیطون بود و رو مخ.فکر میکردیم بزرگتر میشه بهتر میشه.نشد.بحران ۳سالگیش پدرمونو به مدت یک سال در آورد و کلاهمیشه یه مشکلی داشت.پیگیری هم کردیم ولی اینبچه ذاتش نا آرومه.شاید مثل خودم با این تفاوت کهمن با کسی کاری نداشتم و شیطون بودم ولی آرشا بقیهرو اذیت هم میکنه و شیطونه.این سفر هم مثل سفرقبلی شد و بیشتر اذیت شدیم.هر چند خوش گذشتولی اون آرامش نبود.الانم سر غدا خوردن و مشقنوشتن و رفتار با کوچیکه و مریضی های زیادش دارهآزارمون میده!!!عجیبه این بچه.به شدت باهوشدوست داشتنی و شیطون ولی رو مخ!!! ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • امروز

  • تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۲/۰۷بچه دوباره تب کردهدیشب هم دیر خوابیدم.آخرین قسمت پوست شیر رو دیشب دیدم.قشنگ بودانتقام باعث میشه آدم زنده بمونه و وقتی انتقاممیگیری دیگه چیزی برای زنده موندن نداری.مثل نعیمامروز صبح صبونه نخورده اومدم برای ویترین مغازهبالا.فروشنده هام دخترای خوبین بی حاشین و با حیاویترین رو زدیم یه املت سفارش دادم یه چایی هم دمکردم و نشستم تو مغازه.....همین..... ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها