این ۴ ۵ روز

ساخت وبلاگ

اینجوری بگم که جمعه از مغازه اومدم خونه

که این سرپرستار جدید بیاد بابا رو ببینه بهترش

کنه بردیمش بیمارستان ،گذاشتیمش اومدیم ،

زنگ زدن گفتن فوت شده.زنگ زدم قبر براش

گرفتم ،هماهنگ کردم آمبولانس اوند جنازه ی

بابام رو از سردخونه گرفت ،بردیم شستنش ،

سردست گرفتنش قبرشو کندن گذاشتیمش توی

قبر و سنگ و خاک روش ریختیم و اومدیم خونه

و هماهنگ کردم اعلامیه براش چاپ کردن.از

طراح اعلامیه ی بابام تشکر کردم و هماهنگ کردم

واسه بابام مجلس بگیرن و از کسی که قراره تو

مجلس پذیرایی بکنه تشکر کردم و الانم اینجام.

امروز با خواهرم دلمون گرفته بودیم و رفتیم

سر خاکش.وقتی تو آی سی یو بود یه شعر براش

گفته بودم میخواستم وقتی خوب شد براش

بخونم(نمیدونست من شعر میگم)ولی امروز سر

خاکش براش خوندم.

این خلاصه ی این ۴ ۵ روز زندگی منه که انگار ۵

سال گذشته.

پ.ن یه تشکر کنم از همه ی عزیزان و دوستانی

که اینجا پیگیر بودن و کامنت گذاشتن و باعث

تسلی خاطر بودن.واقعا لطفتون رو فراموش

نمیکنم هیچوقت.کامنتای آخر رو فقط تایید کردم

و نمیتونستم جواب بدم حمل بر بی ادبی نباشه.

پ.ن ۲: تقریبا کلی گوشیم زنگ خورد و از دوستان

خیلی قدیمی تا جدید همه تسلیت گفتن.دم اونا

هم گرم.

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 13:56