خاطرات یک دیوانه

متن مرتبط با «لعنتی گوشی رو بردار» در سایت خاطرات یک دیوانه نوشته شده است

فروشنده

  • تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۲فروشنده ی مغازه روسری فروشیم دختر بدی نیستخیلی سر و زبون داره و کارشم خوبه قابل اعتمادهم هست.دو روز رو کلا نمیاد.دو روز رو نصفهمیاد و سه روز رو کامل میاد.قرار بود آخر ماهیکه گذشت یعنی فروردین بره.دیروز رفتم و کلیدرو تحویل داد و یه کم حرف زدیم و گفت من قبلاز عید گفتم میخوام برم شما هیچی نگفتید!گفتم خانم ف یعنی شما توقع داشتید بگم چرا؟گفت بله.گفتم من فکر میکردم شما دختر عاقل وبالغی باشید و اگه میخواستید بمونید میگفتیدخلاصه یه کم حرف زدیم گفتم اگه مشکلتونحقوقه میتونیم حلش کنیم(پارسال با اون شرایطکه گفتم تقریبا ۱۲ ۱۳ تومن میدادم بهش)گفت اگهبیست و خورده ای بدید میمونم.گفتم تشریفببرید به سلامت.واقعا نمیدونم اینا فکر میکننمن چقدر درامد دارم که اینجوری پیشنهاد میدنخلاصه از فردا خودم باید برم مغازه تا فروشندهپیدا کنم! ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • این ۴ ۵ روز

  • اینجوری بگم که جمعه از مغازه اومدم خونهکه این سرپرستار جدید بیاد بابا رو ببینه بهترشکنه بردیمش بیمارستان ،گذاشتیمش اومدیم ،زنگ زدن گفتن فوت شده.زنگ زدم قبر براشگرفتم ،هماهنگ کردم آمبولانس اوند جنازه یبابام رو از سردخونه گرفت ،بردیم شستنش ،سردست گرفتنش قبرشو کندن گذاشتیمش تویقبر و سنگ و خاک روش ریختیم و اومدیم خونهو هماهنگ کردم اعلامیه براش چاپ کردن.ازطراح اعلامیه ی بابام تشکر کردم و هماهنگ کردمواسه بابام مجلس بگیرن و از کسی که قراره تومجلس پذیرایی بکنه تشکر کردم و الانم اینجام.امروز با خواهرم دلمون گرفته بودیم و رفتیمسر خاکش.وقتی تو آی سی یو بود یه شعر براشگفته بودم میخواستم وقتی خوب شد براشبخونم(نمیدونست من شعر میگم)ولی امروز سرخاکش براش خوندم.این خلاصه ی این ۴ ۵ روز زندگی منه که انگار ۵سال گذشته.پ.ن یه تشکر کنم از همه ی عزیزان و دوستانیکه اینجا پیگیر بودن و کامنت گذاشتن و باعثتسلی خاطر بودن.واقعا لطفتون رو فراموشنمیکنم هیچوقت.کامنتای آخر رو فقط تایید کردمو نمیتونستم جواب بدم حمل بر بی ادبی نباشه.پ.ن ۲: تقریبا کلی گوشیم زنگ خورد و از دوستانخیلی قدیمی تا جدید همه تسلیت گفتن.دم اوناهم گرم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • رو مخ

  • تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۰۲/۰۵آرشا از وقتی بدنیا اومد شد یه معضل!!!بیش از حد شیطون بود و رو مخ.فکر میکردیم بزرگتر میشه بهتر میشه.نشد.بحران ۳سالگیش پدرمونو به مدت یک سال در آورد و کلاهمیشه یه مشکلی داشت.پیگیری هم کردیم ولی اینبچه ذاتش نا آرومه.شاید مثل خودم با این تفاوت کهمن با کسی کاری نداشتم و شیطون بودم ولی آرشا بقیهرو اذیت هم میکنه و شیطونه.این سفر هم مثل سفرقبلی شد و بیشتر اذیت شدیم.هر چند خوش گذشتولی اون آرامش نبود.الانم سر غدا خوردن و مشقنوشتن و رفتار با کوچیکه و مریضی های زیادش دارهآزارمون میده!!!عجیبه این بچه.به شدت باهوشدوست داشتنی و شیطون ولی رو مخ!!! ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • امروز

  • تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۲/۰۷بچه دوباره تب کردهدیشب هم دیر خوابیدم.آخرین قسمت پوست شیر رو دیشب دیدم.قشنگ بودانتقام باعث میشه آدم زنده بمونه و وقتی انتقاممیگیری دیگه چیزی برای زنده موندن نداری.مثل نعیمامروز صبح صبونه نخورده اومدم برای ویترین مغازهبالا.فروشنده هام دخترای خوبین بی حاشین و با حیاویترین رو زدیم یه املت سفارش دادم یه چایی هم دمکردم و نشستم تو مغازه.....همین..... ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • حسرت پرواز

  • تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۲/۰۱/۰۶پسر بزرگم آرشا کلا خاصه یه مقدار.خیلی شیطونخیلی باهوش و خیلی حساس و احساساتی و مغرورکلا وقتی بهش نزدیک میشم بیشتر دوستم داره.اینمدت واقعا کم خونه بودم و وقتی میومدم خوابیدهبود ولی جمعه و شنبه نرفتم سر کار یه مقدار تو خونهباهاش کشتی گرفتم و یه کم خواننده بازی کردیمو شوخی باهش کردم خودش میومد تو بغلم.دیشب هم اول رفتیم تیراژه یه دوری زدیم و بعد رفتیمپارک بازی کردن و بعد رفتیم چیپس و پنیر خوردیمکه آرشا خیلی دوست داره.کلا خیلی بهش خوشگذشت.امروز هم قراره بالاخره تولدش رو بگیریم.یه نکته ی جالب اینکه من از بچگی عاشق خوندن بودمو همش در حال خوندن چند وقتی هست آرشا همشروع کرده به خوندن.یادش دادم صداشو از تو سینشدر بیاره و بخونه.بامزه میخونه و امیدوارم بره سمتخوندن..چند روز پیش داشت یه آهنگ از ابی تو دستشوییمیخوند که اصلش اینه:بالی اگه هتس از جنسه کوههاز جنس خاک و حسرت پروازحالا آرشا دقیق نمیدونست چیه اون تهش رو میگفتاز جنس خاک و حضرت عباس!!!!مرده بودم از خنده و رفتم درستش رو بهش گفتمخودش هم خندش گرفته بود و گفت بابا شروع نکنیمسخرم کنیا!!!!اینم از پسر بزرگ ما.... ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بروز

  • تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۱/۱۱/۱۱دیشب داشتم آهنگهای قدیمی که مثلا ۱۰ ۱۱ سال پیشگوش میکردم رو گوش میکردم و به یه نتیجه رسیدم.اینکه واقعا هیچکس در هیچ دوره ای از زندگیمنمیدونست و نفهمید در من و وجود من و فکر من وقلب من چی میگذره.البته خودم هم هیچوقت تمایلنداشتم به بروز دادن چیزی.... ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • فروشنده دختر

  • تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۲۸داشتن فروشنده دختر هم خیلی خوبه هم خیلی بداول اینکه باهاشون صمیمی نمیشم مثل فروشنده پسرو خب طبیعتا بیشتر حساب میبرن و بهتر و منظم ترکار میکنن و آن تایمن و تمیز.مغازه ها همیشه برق میزنهولی بزرگترین مشکل اینجاست که حسودن و حساسفقط کافیه یه بحث بکنی و یه کم لحنت بد باشه بهراحتی گریه میکنن یا کافیه از یکیشون تعریف کنیسریع حسودی میکنن و میخوان زیر آب بزنن.برای مغازه ی بالا دو تا فروشنده دختر داریم که نیمهوقت هستن.یکیشون صبح میاد یکیشون عصرو البته اونی که عصر میاد قدیمی تره و تقریبا همه کارهمغازست.دیشب اینا دعواشون شده بود و جفتشوناز هم طلبکار و جفتشون هم گریه کردن.خلاصه امروزاول تک تک با هر کردوم صحبت کردم و در نهایت یهجلسه نیم ساعته تشکیل دادم و اینا حرفهاشون روزدن و قضیه تموم شد.همیشه یادمه میگفتن خانمها با هم نمیتونت کنار بیانو کنار هم نمیتونن کار کنن دیشب و امروز برای بارصدم بهم ثابت شد.از طرفی از جفتشون هم راضی هستم و نمیخوامهیچکدوم رو از دست بدم و بهشون هم تاکید کردمبار آخر باشه با هم دعوا میکنید. ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • روز گند

  • تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۱/۰۱/۲۴امروز واقعا یه روز گند بود.یه روز خسته کننده و اعصاب خورد کناز صبح کارگر داشتیم واسه تمیز کردن خونه.بعد باید تخت بچه رو میاوردو نصبش هم میکرد بعد باید برای تعمیر و سرویس یخچال میومد.کارگر کهاز ۹ صبح بود اون دو تا هم با هم رسیدن.بردن آرشا تو ترافیک به کلاسموسیقی هم امروز ب, ...ادامه مطلب

  • غرور

  • تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۰/۱۱/۲۴خیلی رفتارا رو دلم نمیخواد انجام بدم ولی واقعا نمیشه.خیلی حرفها رو نمیخوام بزنم ولی نمیشه و میزنمخیلی وقتها میخوام بگذرم ولی نمیتونم.تنها چیزی که از من قدیمی تو من همچنان زندست غرورمه....غرورم شاید با ارزش ترین داراییمه...و همین غرور همیشه باعث شدهتنها باشم و زیاد با کسی صمیمی نشم.. ارسال توسط رابین بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تف به روزگار

  • همه ی آدمها یه روزی توسط یه نفر خورد شدن و شدن این که این روزها میتونن همهرو خورد کنن.همه ی آدمهای مغرور یه روزی واسه یه نفر غرورشون رو زیر پا گذاشتن و غرورشونشکسته شده و بعد از اون همیشه مغرور بودن و, ...ادامه مطلب

  • روز موندگار

  • تو کل زندگی این ۳۵ سالم چند روز یا شب به یادماندنی داشتم که بهشون میگم بهترینشبها یا روزهای زندگیم.شاید کلا ۵ ۶ شب یا روز بشن و همیشه تو ذهنم موندگارن.امروز یکی از اون روزها بود.یکی از بهترین روزهای زندگیم شاید بهترینش.یه روز فوق العاده و همیشه موندگار تا ابد.خدایا شکرت., ...ادامه مطلب

  • طنز تلخ روزگار

  • برای فرار از همه چیز و همه کس حتی خودم به کار پناه آوردم و از صبح میرم سر کار تا شب!چیزی که یه زمان برام فکرش هم عذاب آور بود.همیشه فکر میکردم کسایی که از صبح میرن سر کار تاآخر شب هیچی از زندگی نمیفهمن و زندگی نمیکنن.حالا خودم اونجوری شدم.چقدر قضاوت هایی که میکردم حکم هایی که میدادم داره سر خودم میاد!طنز تلخ روزگار, یعنی همین, ...ادامه مطلب

  • غمع لعنتی

  • حالم بد نیست ولی خوب هم نیست!و همین بزرگترین مشکلمه.کاش بد بود.وقتی بین این دو حالت گیر میکنم بدتر از حال بد میشم.شاد نیستم.یعنی شاد میشم ولی عمقی نیست.همش در حال فرارم.میخوام از خودم فرار کنمو به چیز, ...ادامه مطلب

  • روانی

  • نشون به نشون نفس به نفس یکی همه جا کنار تو هست بررسی از مرجع روانی طبق کپی رایت از مهدی احمدوند, ...ادامه مطلب

  • روز مزخرف

  • امروز یه روز واقعا مزخرف بود.کاری که نباید میکردم رو کردم و نتیجش رو دیدم. جایی که میخواستم برم نتونستم برم و تقریبا کل روز بی ثمر خونه بودم.پسرمو دعواش کردم متاسفانه.از همه بدتر استقلال بدجور باخت اعصابم خورد شد.بازار هم شدیدا خراب بود.تنها نکته ی مثبت امروز استخر رفتنم بود., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها