غمع لعنتی

ساخت وبلاگ
حالم بد نیست ولی خوب هم نیست!و همین بزرگترین مشکلمه.کاش بد بود.

وقتی بین این دو حالت گیر میکنم بدتر از حال بد میشم.

شاد نیستم.یعنی شاد میشم ولی عمقی نیست.همش در حال فرارم.میخوام از خودم فرار کنم

و به چیزهای مختلف پناه میارم و نتیجه ای نداره.یه شادی لحظه ای و بعدش دوباره فرار

فرار

فرار

فرار تا کجا؟

بالاخره که یه جا یقتو میچسبه که احمق.....

ولی من فرار میکنم.من از خودم فرار میکنم.از واقعیت فرار میکنم.من توی ذهنم زندگی میکنم

دلم نمیخواد بیرون زندگی کنم.بیرون و آدمهاش حالمو به هم میزنن

-گرگ باش

نمیتونم.

-اینجوری کلاهت پس معرکست.اینجوری روانی میشه

شدم.روانیم.مریضم.ولی بازم فرار میکنم.

همه کاری میکنم تا فکر نکنم ولی بازم فکر میکنم.بازم درگیرم.بازم غمگینم و آخ که این حسه

واقعیه غم چه لذتی میده.تنها لذت واقعیم شده غم.چون عمیقه واقعیه.تصنعی نیست

الکی نیست فرار میکنم که گرفتارش نشم ولی اول و آخرش گرفتارشم.بهش میرسم

از هر مسیری میرم بازم مقصدم غمه.غمه مقدس.غمه لعنتی.....

ولم نمیکنه!!کاش آدمها اندازه این غم لعنتی وفادار بودن!!!

 

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 201 تاريخ : چهارشنبه 15 اسفند 1397 ساعت: 18:18