زندگی واقعا عجیبه

ساخت وبلاگ
یه دیوار سفید و بی روح روبروی من.........یه بغض عجیب توی گلوم......یه عالمه غم توی دلم و یه عالمه

حرف نگفته یه عالمه حسه عجیب و غریب و یه دنیا دیوانگی..........و یه قفس لعنتی.

آدمهایی مثل من باید تنها باشن.ازدواج ، رابطه و چیزایی مثل این رو نمیتونن باهاش کنار بیان.

آدمهایی مثل من معتاد به غمن و باید تنها باشن.باید با رویا و خیال زندگی کنن و مشغول خیال پردازی باشن.

یه دیوانه باید همیشه آزاد باشه و قفس میکشتش.......

مدتهاست مردم.مدتهاست کشته شدم ولی فکر میکنم زندم.فکر میکنم دارم نفس میکشم در حالیکه

اینجوری نیست.......من از جایی دارم دنیا و این زندگی رو میبینم که بعید میدونم کسی بتونه ببینه.

ولی از مرگ میترسم....خیلی

وقتی تکلیف آدم با خودش روشن نشه نتیجش میشه سردرگمی........سرگیجه..........دور باطل

یه زمانی سالها پیش نوشتم تو زندگی واسه هر مرحله یه کلید هست و باید گشت پیداش کرد

و رسید به مرحله ی بعدی..........متاسفانه امروز باید بنویسم تو زندگی یه جایی آدم میرسه که

دیگه هیچ کلیدی باقی نمیمونه و مرحله ی بعدی وجود نداره......بعضیا اینو درک میکنن و بعضیا

نمیتونن هضمش کنن.من هنوزم دنبال کلیدم در حالیکه کلیدی وجود نداره...میدونم وجود نداره

ولی روحم عادت نداره قبول کنه.............زندگی واقعا عجیبه...........

روح دیوانه ی من هنوز هم دنبال یه کلیده در حالیکه دیگه کلیدی وجود نداره.این یعنی بزرگترین درد

این قفس لعنتی...........یا باید مرد یا باید تن داد به قفسی بدون کلید.......

ولی در نهایت باید مرد.......

لعنتی از مرگ میترسم............

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 226 تاريخ : سه شنبه 4 آبان 1395 ساعت: 13:46