برف

ساخت وبلاگ

تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۲۳

بچه ها برف که میبینن از خود بی خود میشن

هی هر روز صبح میرن پرده رو میزنن کنار ببینن برف

اومده یا نه!!!

امروز صبح خواب بودم همسرم اومد صدام کرد که

پاشو پاشین روشن نمیشه باید آرشا رو ببری مدرسه

بعدشم منو برسونی کلاس.خلاصه با بدبختی پاشدم

هر چی تلاش کردم اسنپ قبول نکرد پس پوشیدم و

کوچیکه رو هم تو خواب بیداری بغل کردیم رفتیم.

دم مدرسه تا آرشا اومد پیاده بشه مسول مدرسه گفت

آقا امروز مدارس تعطیله!!!

واقعا نمیشه زودتر اعلام کنن؟؟؟

خلاصه به همسرم گفتم ماشین لیز میخوره کلاستم

بیخیال شو.بچه ها گفتن حیفه برف به این قشنگی

بریم خونه.یه قهوه خونه تقریبا شیکی نزدیک پاساژ

هست که هم املتاش خوبه هم قلیوناش.خلاصه

بردمشون اونجا و صبحونه خوردیم و یه قلیون سر

صبحی کشیدیم و رفتیم خونه.کلا خوب بود.

ساعت دو و نیم هم رفقا اومدن دنبالم رفتیم چرخیدیم

و خندیدیم و یه نهاری خوردیم و رفتم خونه.

تا همین الان داره برف میاد.البته منم برف رو دوست

دارم ولی حقیقتا انقدر بدهکار و گرفتارم که وقتی

برف میاد و کار و کاسبی خراب میشه میگم کاش

برف نمیومد!!!!

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 91 تاريخ : دوشنبه 1 اسفند 1401 ساعت: 20:30