دیروز زنگ زده بودن برای خونه تکونی کارگر بیاد
کلا منم حالم بد میشه تعمیرکار یا کارگر اینا بیان.کلا از
صبح بداخلاق بودم و شاکی.آرشا عصرش ساعت ۵
کلاس پیانو داشت گفتم من میرم دنبالش مدرسه و از
اون طرف باهاش میرم کلاس پیانو.
خلاصه اول رفتم مغازه بعد رفتم تیراژه پیش رفیقم
برای حساب کتابای چکایی که دادیم و ساعت ۲ رفتم
سمت مدرسه ی آرشا و یه ربعی زود رسیدم و بعد
رفتیم سمت یه رستوران که نزدیک به کلاس پیانوشه
آرشا همبرگر خورد و کلی کیف کرد و منم غذا خوردم
و بعد آرشا رفت یه کم سنگ جمع کرد و منم یه قلیون
کشیدم و ساعت چهار و نیم پیاده رفتیم سمت کلاسش
کلا کلاسش نیم ساعت بود و دم در نشستم تا بیاد
و بعد دوباره یه کم پیاده راه رفتیم و نیم ساعتی تو
ترافیک گیر کردیم تا رسیدیم خونه.
خونه هم من لج کردم و پرده ها رو نصب نکردم خیلی
بده انگار تو خیابونیم!!!
حس میکنم هفته ای یه بار نیازه با آرشا وقت بگذرونم
تا رابطش با من مثل رابطه ی من و بابام نشه.
من یه وقتهایی با بابام میرفتم بیرون ولی عقب ماشین
مینشستم و کلا حرفی با بابام نمیزدم اونم نمیزد!!
الان که فکر میکنم خیلی عجیب بوده!!!حتی یه دفعه
یکی از همسایه ها ما رو دید و گفت چرا نمیای جلو
پیش بابات بشینی!!!!منم هیچی نگفتم.عجیب بود
کودکی و جوانی ما!!!
خاطرات یک دیوانه...برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 95