همبرگر

ساخت وبلاگ

دیروز زنگ زده بودن برای خونه تکونی کارگر بیاد

کلا منم حالم بد میشه تعمیرکار یا کارگر اینا بیان.کلا از

صبح بداخلاق بودم و شاکی.آرشا عصرش ساعت ۵

کلاس پیانو داشت گفتم من میرم دنبالش مدرسه و از

اون طرف باهاش میرم کلاس پیانو.

خلاصه اول رفتم مغازه بعد رفتم تیراژه پیش رفیقم

برای حساب کتابای چکایی که دادیم و ساعت ۲ رفتم

سمت مدرسه ی آرشا و یه ربعی زود رسیدم و بعد

رفتیم سمت یه رستوران که نزدیک به کلاس پیانوشه

آرشا همبرگر خورد و کلی کیف کرد و منم غذا خوردم

و بعد آرشا رفت یه کم سنگ جمع کرد و منم یه قلیون

کشیدم و ساعت چهار و نیم پیاده رفتیم سمت کلاسش

کلا کلاسش نیم ساعت بود و دم در نشستم تا بیاد

و بعد دوباره یه کم پیاده راه رفتیم و نیم ساعتی تو

ترافیک گیر کردیم تا رسیدیم خونه.

خونه هم من لج کردم و پرده ها رو نصب نکردم خیلی

بده انگار تو خیابونیم!!!

حس میکنم هفته ای یه بار نیازه با آرشا وقت بگذرونم

تا رابطش با من مثل رابطه ی من و بابام نشه.

من یه وقتهایی با بابام میرفتم بیرون ولی عقب ماشین

مینشستم و کلا حرفی با بابام نمیزدم اونم نمیزد!!

الان که فکر میکنم خیلی عجیب بوده!!!حتی یه دفعه

یکی از همسایه ها ما رو دید و گفت چرا نمیای جلو

پیش بابات بشینی!!!!منم هیچی نگفتم.عجیب بود

کودکی و جوانی ما!!!

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 95 تاريخ : يکشنبه 14 اسفند 1401 ساعت: 18:04