تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۱۶
مسافر نگاه خستشو به روبرو دوخت.
از پشت سر و مسیری که پشت سر گذاشته بود دل کنده بود
مختصر استراحتی کرده بود و زیر سایه ی درخت جون
تازه ای گرفته بود.با اینکه هنوز پاهاش خسته بود ولی
باز هم توان ادامه ی مسیر رو داشت.شوقش رو نداشت
ولی میدونست باید بازم بره...بره تا برسه البته شاید
نرسه ولی وظیفه داره تا بره...
مسافر روی تپه ایستاده بود و آفتاب خورده و تا حدی
مغرور منتظر ادامه ی مسیر ولی اینبار با خستگی کمتر
و آهسته رفتن و نگران نبودن برای رسیدن یا نرسیدن..
مسافر دیوانه ی عاقل تری شده بود.....
مسافر به ادامه ی راه خوشبین بود....
ارسال توسط رابین
برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 79