چند روزی هست دوباره اومده سراغم و سوالات بی جوابم شروع کردن توی ذهنم رژه رفتن.
یه مشت چرا و سوال بی جواب.
اولیش هم اینکه کلا برای چی؟چرا؟هدف از زندگی چیه؟
با همین چند تا سوال دور باطل توی ذهنم شروع میشه و نتیجش میشه دلسردی.
دقیقا دیشب داشتم فکر میکردم که همیشه مطمئن بودم هیچوقت شغلم مغازه داری نخواهد بود
ولی دقیقا برعکس شد!!!از تنها شغلی که متنفر بودم مغازه داری بود که شد!
دیشب خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم که جایی داشتم قدم میزدم که یه پلنگ بهم حمله کرد!
نمیشد فرار کنم و اطرافیان هم میگفتن نکشش چون نسلشون داره منقرض میشه!!بد گیر کرده بودم.
پ.ن: ۱۳ روز دیگه عروسیه خواهرمه.از ته دل امیدوارم خوشبخت بشه.
خاطرات یک دیوانه...برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 234