به بچه ها چی بگیم؟؟
۵ تا نوه هستن که ۳ تاشون بزرگن.
با اینکه اینجا نیستن ولی هی سوال پیچ میکنن.
امشب نشسته بودم دیدم آرشا زنگ زد و یه
التماس تو صداش بود گفت بابا میشه امشب
بیای خونه؟دلم برات تنگ شده
یه ساعتی رفتم خونه و کلی بغلم کرد و رفت
خوابید.میپرسید بابی (به پدر من میگن بابی)
چیزیش نشده؟گفتم نه نترس
گفت من میدونم تو نمیذاری بابی بمیره....
تو دلم گفتم کجایی که من عرضه نداشتم و بابی
رفته.خلاصه آرومش کردم و برگشتم خونه مادرم.
از طرفی حال مادرم بده خیلی غصه میخوره
خواهرام که مخصوصا کوچیکه هم داغونن..
من باید همه ی اینا رو ازشون مراقبت کنم.
کاش یه برادر بزرگتر داشتم تا کمکم بود.واقعا
تحمل و حمل کردن این همه بار برای من زیادی
سنگینه ولی باید تمام توانن رو بذارم تا این
خانواده یعنی تنها داراییم به ساحل آرامش برسه.
+کی مراقب تو باشه پس؟
من عادت ندارم کسی کنارم باشه یا مراقبم باشه
من تنهایی رو ترجیح میدم.
صبحی که میخواستم برم برای تحویل کارت ملی
و شناسنامه بابام به بیمارستان برای گرفتن
جسدش خیلیا گفتن تو این شرایط نباید تنهایی
بری و باید یکی باهات باشه خیلی هم اصرار کردن
ولی قبول نکردم.تنها راحت تر بودم.خودم رفتم و
انجامش دادم.از این به بعد هم انجامش میدم..
خاطرات یک دیوانه...برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 24